سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دستنوشته های من
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
 RSS 
اوقات شرعی
جمعه 86 خرداد 4 ساعت 8:20 صبحشروع به کار جدید

  من تازه از اول کارم را شروع کردم و یک وبلاگ جدید ساختم.

من در فروردین و اردیبهشت نتوانستم وبلاگم رابنویسم چون می خواستم برای شروع امتحاناتم آماده بشوم.

وحالا که تابستان شده است می خواهم وبلاگم را ازاول شروع کنم.

                 

                   ( خداحافظ)

 


متن فوق توسط: نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
جمعه 86 خرداد 4 ساعت 7:56 صبحخدا

به نام خدای بزرگ

که پروانه را آفرید

 به روی دو تابال او

خط وخال زیبا کشید

خدایی که با یاد او

لب غنچه ها باز شد

نوک زرد بلبل از او

پراز شعر و آواز شد

خدایی که پرواز را

به گنجشک آموخته

 لباسی هم از جنس پر

برای تنش دوخته

شعر از ناصر کشاورز 

 


متن فوق توسط: نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
جمعه 86 خرداد 4 ساعت 7:56 صبحعنوان ندارد:
پیامبر اکم {ص} فرمودند:

حسین از من است ومن از حسین هرکس او را ازا ر دهد را ازار داده است.


متن فوق توسط: نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
جمعه 86 خرداد 4 ساعت 7:56 صبحهمه چیز از توست.

زندگی ام وزیبایی هایش .

دوستانم و مهربانی هایشان.

پدر ومادرم و لبخند هایشان.

دنیای زیباونعمت هایش.

همه و همه را تو به من داده ای.

تو مرا می شناسی ومرا دوست داری.

و به من مهربانی می کنی.


متن فوق توسط: نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
جمعه 86 خرداد 4 ساعت 7:56 صبحلپ لپ عجیب!
خواهر من چند ماه پیش نمی رفت دستشویی و همش پوشکش را خیس میکرد تا اینکه بابا و مامان من یک تصمیمی گرفتند اونا به خواهرم گفتند هر وقت بره دستشویی یک لپ لپ که خواهرم خیلی دوست داره بهش جایزه می دن از اون به بعد خواهرم برای اینکه لپ لپ جایزه بگیره می ره دستشوییو الان کلی اسباب بازیهای مختلف از لپ لپ داره که باهاشون بازی میکنه
متن فوق توسط: نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
جمعه 86 خرداد 4 ساعت 7:56 صبحبی سواد

بلد نیتم بدویسم.


متن فوق توسط: نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
جمعه 86 خرداد 4 ساعت 7:56 صبحباهم بخندیم
مردی صورتش را با دستش پوشاند و به دوستش تلفن زد و گفت : الو اکبر مرا می شناسی؟ اکبر گفت :نه تورا نمی شناسم . مرد دستش را از روی صورتش برداشت و گفت :حا لا چه طور ؟
متن فوق توسط: نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
جمعه 86 خرداد 4 ساعت 7:56 صبحمامان بزرگ و بابابزرگ
دیروز شنبه مامان بزرگ  و بابا بزرگم از طبس  آمدند.

 دایی ام رفته بود ترمینال و آنها را با خودش به خانه شان برده بود.

بعد از ظهر من و مادرم هم برای  دیدن آنها به خانه ی دایی ام  رفتیم.

شب تصمیم گرفتیم که به خانه ی زن دایی دیگرم که قدری مریض بود برویم و از وی عیادت نماییم.

 آن شب  به من خیلی خوش گذشت. انشاء الله حال زن دایی ام هر چه زودتر خوب شود.  


متن فوق توسط: نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
جمعه 86 خرداد 4 ساعت 7:56 صبحباهم بخندیم
مسافر به راننده که سر عتش زیاد بود گفت: اگر با این سرعت به یک پیچ برسی، چه می کنی؟ راننده گفت:

خم می شوم و آن را برمی دارم شاید روزی به دردم بخورد.


متن فوق توسط: نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
جمعه 86 خرداد 4 ساعت 7:56 صبحنمایشنامه برای روز عید قربان
  • من یک دوست دارم به نام زهرا این هم عکسش
  •  
  • او در مدرسه ی ما درس می خواند. مادر او درکلاس ما ??نفر را برای نمایشنامه ای که خو دش نو شته بود انتخاب کرد وقرار شد که در روزعید قربان اجرا کنیم

متن فوق توسط: نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
   1   2      >

درباره خودم
دستنوشته های من

آرشیو یادداشت ها
تابستان 1386
بهار 1386
لوگوی من
دستنوشته های من
اشتراک در خبرنامه